سـکاکی آهنگری هـنرمنـد بـود.
او قـفل سـاز مـاهـری بـود.
قفل ظریف و زیبائی درست کرد،
آنرا به عنوان هدیه نزد سلطان برد .
سلطان مجذوب قفل بسیار ظریف و زیبا شد.
ناگهان "عالمی وارد مجلس شد و سلطان قفل را،
گذاشت کنار و رفت به دیدن آن عالم .
سکاکی پرسید تازه وارد چه کسی است ؟
گفتند: دانشمند وعالم است.
سکاکی دل شکسته شد.وباعث شد که تلنگری به او بخورد،
قفل سازی را کنار گذاشت و به دنبال تحصیل علم رفت.
در حالی که سی ساله بود. به مکتب خانه رفت...
استاد با تعجب به او گفت: سن شما زیاد است و
اگر ببینم حافظه داری" من باتو ادامه می دهم .
اتفاقا سکاکی آدم کم حافظهای بود. استاد جهت امتحان وی،
مسالهای را به او درس داد و برای مشاهده قدرت حافظه اش ،
گفت بگو :پوست سگ با دباغی پاک میشود.
سکاکی آن روز این عبارت را ( 1000 ) بار تکرار کرد.
سرکلاس درس، سکاکی گفت: سگ گفته :
پوست استاد با دباغی پاک میشود! همه حاضرین خندیدند.
اما استاد، خیلی ناراحت شد، و اورا از مکتب خانه راند .
(دنــیا،دنــیای بــاور هاستــــــ"
اگـر بـاور داشـته بـاشـید،حتـما لـایـق بـهتـریـن هائـید.)
سکاکی سر به بیابان گذاشت و به کوهی رسید.
از کوه قطرات آب را مشاهده کرد که بر روی سنگی ریخته و
ریزش قطرات بر روی تخته سنگ،
سنگ را بصورت کاسه ماننـد، در آورده بود.
با خود گفت، نه قلب من از این سنگ سختـــ تـر ؟
و نـه عـلم " از این آبـــ روان تـر؟
با جدیت و کوشش بیشتر و با انگیزه مشغول درس خواندن شد.
تا آنکه خداوند درهای علوم و معارف را بر روی وی باز کرد و
توانست با تلاش پی در پی از دوستان خود ،
پیش افتاد و به درجات عالی مفتخر شد.
سلام
وبلاگ خوبی دارین.
خواستی تبادل لینک کنی خبرم کنم.
عنوان:وب مانی
لینک:http://www.PersianXchange.ir/