روزگــاری در بـــالای درخــتی :
گنجشکی بــر شـاخـه یک درختــــ لانـــه ای داشت .
گنجشک هـر روز با خـــدا ی خـود ، رازو نیازمی کرد..
روزها گـذشت و گنجشک بـا خـــدا هیـچ نـگفت.
فرشتگان سـراغش را از خدا وند" میگـرفتند و
خداوند هر بار ، به فرشتگان این گونه می فرمودند:
مـی آیـــــد؛!!!
من تنها گــوشی هستم ،که غصههایش را میشنود و
و یـگانه قلبی ام ، که دردهایش را در خـود نـگه میدارد.
گنجشک روی شاخــه ای از درخـتـــــ دنیــــا ؛
نـــــزد دوسـتانـش نشــستـــــــ.
فرشتگان چشم بـه لبهایش دوختند، گنجشک هیج نگفت.
و خـــدای مـهربــان "بــــــه او گـفتــند :
بـا مـن بـگو : از آن چـه سنـگیـنی سیــنه تـوست.
گنـجشک گفت:
لانـه کـوچکی داشـتم،
آرامـگاه خستگی هـایـم بـود و
سـر پنـاه بـی کسـی ام.
هــمان را هـم از مـن گـرفـتی.!
ایـن طـوفـان بـی مـوقـع چـه بـود ؟
چـه مـی خـواستـی از لانـه مـحـقـرم ؟
کـجـای دنیـا را گـرفتـه بـود ؟”
و سنـگینـی بـغضـی راه بر کلامـش بـستــــ.!!!
سکـوتـی در عـرش طـنین انـداز شـد.
فـرشتــگـان هـمه سـر بـه زیـر انـداخـتنـد.
خداوند فرمودند : مــــاربزرگی در راه لانـه ات بـود.
و تــو در خــوابــــ نـــاز بـودی !
بـــــاد را مـامـور کردم : تـــا لانــه اتـــــ را واژگــون کـند.
آن گــاه تـو از کـمیـن مـــار " پـر گـشودی.
گـنجشـک ، خـیره در خــدایی خــداوند " مـانـده بـود.
خـــداوند فــرمـودنــد:
و چه بسیار بــلاها کـه بـه واسـطه مــهر و مـحبتـم "
از تـو دور کـــردم "
و تــو نـدانـسـته بـه دشـمنـی ام بـرخـاسـتـی !!!
اشک در چشمهای گنجشک ، حــلقه زده بـــود.
وگـریــه هـایـش مـلـکـوتــــــ خــداونــد را پـــر کـــرد.
بــه راسـتی کـه " خـداونـد از ( 1000 ) مــادر مـهربـان "
بـر هــمه ما بـندگـان ، مـهربـان تـر هـستند.