غنچه از خواب پرید ...
و گلی تازه به دنیـــا آمد ...
خار خندید و به گل گفت سلام و جوابی نشنید ...
خــار رنجید ولی هیچ نگفت ...
ساعتی چند گذشت ...
گل چه زیبـــا شده بود ...
دست بی رحمی آمد نزدیک ...
گل سراسیمه ز وحشت افــسرد ...
لیک آن خار در آن دست خـلید و گل از مرگ رهـید ... ... ... صبح روز بعد "
خــار با شـبنمی از خواب پرید ...
گل صمیمانه به او گفت : ســـــــــلام ...
.
.
.
دوســـتان گل و بزرگــوارم ..." ســـلام ...
*