
شبــــ عیــد بـود .
پـسرکـــ، درحالی که پاهای برهـنه اش را جابجا می کرد ...
صورتش را چـسبانده بود به شـیشه سرد مغـازه ای و
به داخل نگـاه می کرد .
با نگـاهش ، نـداشـته هـایش را از خــدا طلبــــ می کرد،
و با چشمـهایش آرزو ...
خانمی که قصد ورود به مغازه را داشتـــ ، کمی مکثـــ کرد "
و نگـاهی به پـسرکـــ کـه محـو تمـاشـا بـود ...

چند دقیقه بعد ، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
آقا پسر ... آقا پسر .!!!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت ...
وقتی آن خانم ؛ کفشها را به او داد ؛ چشمانش برق می زد ...
و باصدای لرزان پرسید: ... شما خدا هستید ؟
... نه پسرم ، من تنها یکی از بندگان خدا هستم.!
... متوّجه شدم " شما با خدا نسبتی دارید ...!!!
[قلب] [قلب]