خـــدایا " پـروردگارا " بــه تــو پـناه مـی بــرم "
از سنـگـینی گـنـاهـانـم...
بـاپـایـانـــ این مــاه عـزیــز"
اگــر مـرا هـنـوز نـبـخـشیده باشی...چـه کـنم?؟
ایـن را هـم خـوبـــــ مـی دانــــم کــه:
فــرمــودی !!!
نـا امـیدی " بــزرگــتـریـن گـــناه استـــــ.
و اگر مـا نـا امـید شـویـم ؛
خــداوند این نـا امـیدی را نـمی بـخـشنـد.
وکـسی کــه در زندگی نـا امـید هـستـــــ"
یـک مـرده مـتـحـرکــــ هـستــــ....!
خدایا به ما توفیق عنایت فرما" تا از کسانی باشیم که :
حاصل دسترنج یک ماه ی خود را در ماه مبارک رمضان ؛
از ایـن بـه بـعد هـم حفظ کـنیـم.
و در همه شرایط "بـا امـید بـه زنـدگـی ادامـه دهـیم.
امـید = حـرکـت + تـلاش مـضاعفــــ
نـا امـیدی = هـلاکـت و سـکـون + بـد بـخـتی
ساقی می ای بــده ؛ کـه مـرا زیـر و رو کـنــد
بـــویــش ز دور ؛ کـــار هـــزاران سـبـو کـنــد
دنیـا بـه روی دستـــ ؛ علـی را گـرفتـــ و گـفتــــ:
دستــــِ کسی ؛ نـظیرش اگـر هستــــ رو کـند؟؟؟
دنیــا : اگـرعلــی نـداشتـــــ ،آبــرو نـداشتــــ.!!!
دنیــا مـدام شـکـر چـنین آبـروکـند.!
پس از به خاک سپردن پیکر مبارک حضرت على(ع)، در روز 21 ماه رمضان ؛
امام حسن مجتبی(ع) به منبر رفتند و خطبه اى خواندند.
پس از خواندن خطبه فرمان دادند؛
تا ابن ملجم را حاضر کنند، امام(ع) به او فرمودند:
چه چیز تو را بر آن داشت تا امیرالمؤمنین (ع)را شهید و رخنه در دین اندازی...
ابن ملجم گفت: با خدا عهد کرده بودم پدر ترا به قتل برسانم،
لاجرم به عهد خود وفا نمودم...
در تاریخ آمده ابن ملجم گفت: مرا سرّى است که مى خواهم در گوش تو بگویم،
حضرت مانع شدند و فرمودند:
اراده کرده از شدت عداوت گوش مرا با دندان برکند.
حضرت علی(ع) در آخرین ساعات زندگی به مدارا با ابن ملجم وصیت کردند.
پس از شهادت حضرت علی(ع)،
ابن ملجم را برای قصاص نزد امام حسن (ع) پسر حضرت علی(ع) آوردند.
امام حسن(ع) به وصیت پدرشان،
با یک ضربه شمشیر ابن ملجم را قصاص کردند.
بعد از به درک واصل شدن؛ ابن ملجم ؛
مردم به سوی قطام ملعونه فاسقه هجوم آوردند و
او را با شمشیر به درک فرستادند و جـثهاش را بیرون کوفه سوزانیدند.
ابن بطوطه متوفی سال 779 هجری گفته است:
هنگامی که به کوفه مسافرت کردم، در غربی جبانه کوفه در زمینی سفید،
زمینی بسیار سیاه دیدم و علت را پرسیدم. گفتند: اینجا قبر ابن ملجم است.
عادت اهل کوفه این است که هر سال هیزم زیادی میآوردند.
و 7 روز در این مکان میسوزانند.
.
.
از طـوفـان هـای زنـدگـی شکـایـت نـکن.!!!
مـاهـیها از تـلاطـم دریـا بـه خـداوند شـکایـت کردند .
و چـون دریــا آرام شــد ؛
خـود را اسـیر تــور صیـادان دیـدنـد .
تـلاطم هـای زندگی حکمتی از سوی خـداوند است .
پـس از خـداونـد قـادر و تـوانــــــا ، بـخواهـیم:
دلـ هایــــمان آرام بـاشـد نـَـه اطرافــمـانــــــ.
.
.
فـقـط بـا خـــدای خــودت " درد دل کـــن!
شبانگاهانی که:
با خـــدا ی خود درد دل و راز ونیاز می کنید ؛
صبح که : از خواب بیدارمی شوید !
می بینید؛ یکی اشکهایت راپاک و نوازشت کرده ،
و آرام در گوشت میگوید:
آرام بخواب بنده من " خودم ،
همیشه کنارت هستم و تنهایت نمی گذارم...
( آن گاه که روحت تشنه نیایش و رازونیاز ست.
آهسته مرا بخوان...
سوره مبارک اعراف - آیه 55 )
بنــﺪﮔﯽ ﺧـﺪﺍ ﮐـﻨﯿﻢ ﺗــﺎ ﺧــﺪﺍﻭﻧﺪ قـادر و مـتــعال"
ﻫﻤﻪ ﭼـﯿﺰ ﺭﺍ ﺑﻨـﺪﻩ ﯼ ﻣـﺎ ﮐـﻨـﺪ...!!!
بــقـول شــاعــــر...
بــاخــدابــاش... پـــادشــاهـی کـن؛
بـی خــدا بــاش... هــر آنـچـه خـواهـی کـن...
مرد نجّاری که کارش ساختن خانه های چوبی "
در یک شرکت بزگ خانه سازی بود،
پس از سال ها زحمت وکار زیاد،
بالأخره تصمیم گرفت بازنشسته شود.
پیش کارفرمایش رفت وگفت که می خواهد "
ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه،
در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد.
رئیس شرکت از اینکه دید کارگر خوبش می خواهد ؛
کار را ترک کند، ناراحت شد .
و از او خواست به کارش ادامه دهد.
اما مرد داستان ما تصمیم خود را گرفته بود '
و می خواست هر طور شده بازنشسته شود.
رئیس شرکت از نجّار پیر خواست که به عنوان آخرین کار،
تنها یک خانه ی دیگر بسازد.
نجّار پیر قبول کرد، اما کاملاً مشخص بود "
که دلش به این کار راضی نیست.
او برای ساختن این خانه،
از مصالح بسیار نامرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی،
به ساختن خانه ادامه داد و خیلی زودتر "
از بقیه ی خانه ها " کار را پیش می برد.
وقتی کار به پایان رسید،کارفرما برای وارسی خانه آمد.
و کلید خانه را به نجّار داد و گفت :
« این خانه متعلق به توست........
این هـدیـه ای استـــ" از طرفــــ من بــرای تــو. »
نـجّـار، یـکّـه خـورد. مـایـه ی تـأسفــــ بــود!
اگر می دانست " این خانه از آن اوست:
حتماً کارش را به گونه ای دیگر و خیلی بهتر"انجام می داد...
همه چیز گاه اگر کمی تیره می نماید ...
باز روشن می شود زود .
تنها فراموش مکن این حقیقتی است:
بارانی باید٬ تا که رنگین کمانی برآید.
و لیموهایی ترش ، تا که شربتی گوارا فراهم شود.
و گاه روزهایی سختــــ در زحمتـــــ،
تا که از ما، انسان هایی تـواناتــر بـسازد؛
خورشــید دوباره خواهـد درخشـید، خـیلی زود
و تــو خـواهی دیـــد ...
افسوس که عمری گذشت و ما تو را نشناختیم و به اندازه خودمان هم حق تو را ادا نکردیم. چه باید گفت. بهتر از همه این است که از زبان خود پیغمبر بشنویم که او کیست و در وجود او چیست. قال رسول الله صلی الله علیه وآله: هر کس بخواهد آدم را ببیند در علمش - وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ کُلَّهَا - هر کس بخواهد ببیند نوح را در فهمش، هر کس بخواهد ببیند ابراهیم را در حلمش- از هر پیغمبری آن شاخصه او را گرفته- ابراهیم و آن حلم! باز قرآن بخوان ببین حلم چه حلمی بود! وقتی فرزندش را خواباند، شمشیر را کشید، آنجا باید بفهمی حلم ابراهیم چه حلمی بود
حضرت امیرالمؤمنین علی (ع):
تو از اَجَل خود پیشی نخواهی گرفت،
و آنچه که روزی تو نیست به تو نخواهد رسید،
بدانکه روزگار دو روز است:
روزی بــه سـود ...، و روزی بـه زیـان تـو؛
و همانا دنیا خانه دگرگونی هاست،
آنچه که سود ِ تو (و از آنِ تو) است هرچند ناتوان باشی ،
خود را بـه تــو خواهد رساند،
و آنچه که بـه زیـان تـو است هـرچـند تـوانـا بـاشی ،
دفـــع آن نـخواهی کرد.