تـو همـان آب گـوارا به وقتــــ سحری ،
نچـشـیدم لــبی از تـو ...
اذان را گـفتند ...
چه شـود ای گـل نرگـس ، با تـو دیـدار کـنم
جان و اهل و هـستی ام ، بر تـو گرفـتار کـنم
روزه هـجر تـو از پـای بیـنداخت مــرا
کـی شـود با رطبــــ وصـل تـو افطـار کـنم